Monday, November 5

شوری داشتم برای خودم

باوری، باری، حقیقتی

داشتم.

کلاغی که خبرهایم را می بُرد

همسایه ای که بوی عطرش دیوانه ام می کرد

روزنامه فروشی که رازم را می دانست

دوستی که از سر ِ کوچه بلند صدایم می کرد

درخت انجیری که بار ِ غُصّه ام را می کشید

کاجی که وقتی مُرد خاکش کردم

پسری که حسرت آغوشش بد به دلم ماند

کُنج اتاقی که از من نپرسید چرا تنهایی

آفتابی که جنبه نداشت

خوش بودم برای خودم


6 comments:

Anonymous said...

دلم بسی گرفت،آنقدر که خواستم زنگ بزنمو بگویم همه مان مثل همیم،راستی چیز دیگری گفتنم نمیاید. چه بگویم همه این ها که می گزند ومی گزند وبدتر که انگار عادت کرده باشیم،گاهی می ترسم انگار زمان متوقف شده باشد و میمانی که لحظات چگونه معنایشان را چقدر راحت می بازند.باخته ایم؟
غم توی این کلمات انگار فریاد میزد،هیچوقت نبود اینجور

Baner said...

vaghti ino mineveshtam enghadi delam nagerefte bud hanuz.. alan ke khundamesh vali gereft

Anonymous said...

بابا بی خیل
جون من بی خیل
جون خودت بی خیل
بزن بدر کسخلی بزار همه راحت شن
آره آدم احساس حماقت میکنه ولی خوب چاره چیه

Baner said...

to dige ki hasti?

Anonymous said...

بیا بابا نظرم عوض شد
اینم کس شرای ما
http://incarnation.blogfa.com/

Mahbod said...

...چند سالگی
...چندم ماه چند
روز هیچ وارهای پوچ و

...چارهای خالی و چرند
...چرتهای خیس و کاغذ سفید

دردهای سرد
جادهای کج
جوراب
پنجره

و

...چیز دیگری که نیست

هیچواره ها و
چاره ها و
چرتهای خیس

. ... روز چندم ماه چند