Friday, June 19

از بلندگو یه نفر داره حرف می‌زنه

"... آمدیم اینجا تأ غم هامونو باهم قسمت کنیم... امشب..."

مگه غم رو هم تقسیم می‌کنن؟

دو شبه که لباس سیاه به تن می‌کنم و ساعت ۹:۳۰ شب میرم جلوی آرت گالری ونکوور روی پله‌ها می‌شینم، شمع روشن می‌کنم و سکوت می‌کنم.

البته من تنها نیستم، حدود ۸۰۰ نفر ایرانی‌ دیگه هم هستند.

انگار عشقم رو به سوگ نشسته ام. به قول لیلا مثل عزیز از دست رفته شدی. شاید هم عشق من از دست رفته.

خانمی که کنار من نشست یواش یواش برای خودش ناله می‌کنه.

نیم ساعت تموم شد. جمعیت زیاده و طول میکشه تا همه برن.

خیلی‌ هارو میشناسم ولی‌ امشب با هیچکس سلام علیک نکردم.

-"اینطوری نمی‌شه باید فارسی‌ خوندن یاد بگیری. اومدیم و رفتی‌ ایران توی خیابون گم شدی اونوقت می‌خوای چیکار کنی‌؟"

-"با این وضع کی‌ دیگه میره ایران! فراموشش کن."

نمیگیره..

نگاهت می‌کنم که توی جمعیت تند تند از اینور میری اونور... چه قشنگه بلوزت.

فرداشب می‌خوام موهامو ببافم، بلند شده دیگه.