Sunday, September 30

... مثل هميشه ، nautica
بدون خاطره هيچيم

Tuesday, September 25

Luciano Pavarotti

Observe some..

Sunday, September 23


صدای نگرانی های بی پايان من فضا را پُر كرده است. مغزم پُر است از حرف و صدا و نويزهای زائد و غيره زائد.
و تنها صدای قوی كه می شنوم صدای اين پرنده است كه از كفِ دستِ من كوچك تر است و پَر می زند، می آيد و می رود و جلوی من عرض اندام می كند. صدای تكان خوردنِ علف هايی كه دور اين گل توی گلدانش روييده اند را هم می شنوم هر چند صدا ندارند. مردم ديوانه شده اند يك ريز حرف می زنند، به گمانم فكر می كنند آخر دنيا شده و حرف هايشان نزده می ماند.
من اينجا نشسته ام مثل ستون، هميشه هستم و كسی نمی داند. فرق بودن و نبودنم ولی زياد است.
صداها بمانند اشعه هايی نامرئی از همه زاويه به من هجوم می آورند و من پناهگاهی ندارم، پس ضربه را می گيرم و جذب می كنم. يك روز تمام صداهای دنيا را جذب خواهم كرد و آنوقت سكوتِ مطلق برقرار خواهد شد.
ماشين ها و آدم ها آه می كشند، ديوانه می شوم
دختر بچه ای جيغ می كشد، كسی نمی شنود.
من و تو نقطهء مقابليم، بلوز و دامن سفيدِ نخی به تن داری و چشمانت برق می زند.. من و چشمانم و پالتوی سياهم همه كِدِريم. پوستَت با نشاط است، پوستِ من باتلاق شده اين روزها... روحم را فرو می كشد و من فقط تماشا می كنم
آفتاب ِ پاييز گوشه گردنم را كه از زير پالتو در رفته می سوزاند. كاری ندارمش بگذار بسوزد.. بلكه تيرگی ِ روحم مصداق پيدا كند.
تناقض در هوا موج می زند و هر از چند وقتی به سراغ كسی می رود كه اينجا نشسته و من همچنان سردم است و سردم است و می سوزم
خدا هنوز از من قطع اميد نكرده، سيگارم را نشكسته.
دليلی برای 'نه' گفتن پيدا نكردم- خوب گشتم.
بايد بروم پُماد ِ ضد ِ سوختگی بگيرم بزنم به روحم. هنوز با مردم غريبه ام
پيش قدم نمی شوند، پيش قدم نمی شوم. هر روز كار هردومان سخت تر می شود. داستان مقصر ندارد.
داستان از غريبی گذشته، مدت هاست. كاش می شد صداها را پيش بينی كنم. آن وقت سِپَرَم را از جلويش كنار می زدم تا مستقيم مرا هدف بگيرد. شايد ستون بريزد.




مرگ آمد و ما مُرديم

Saturday, September 15













I feel the weight of the world on my shoulder
As I'm getting older y'all people get colder
That's the reason why sometimes I'm feeling down
I keep asking myself really what is going wrong




Where is that love
?


But I gotta keep my faith alive...


Friday, September 14

چرا يهو انقدر از خودم بَدَم اومد ؟
چرا ؟
چرا ؟
چرا ؟
می دونم ..
بذار بَدَم بياد

Thursday, September 13

خواب ديدم زمستونه
همه جا پر برفه
من دارم با يه فولكس زرد تو خيابون اسفنديار رانندگی می كنم و دنبال تو می گردم

Wednesday, September 12


There's a strange smell in the air

and in my head.

I can't see it
but I can feel it.

It's huge
It's outrageous

And it's rolling towards me
rapidly.

And I'm waiting
patiently.

Thursday, September 6



Wandering stars,
for whom it is reserved..

Wednesday, September 5

I mean
what can possibly go wrong at your first day of school when you have a green apple in the side pocket of your bag pack and a smile on your face?
Nothing

Monday, September 3


Where can I get some free blankets ? I need a couple of hundreds of them tonight.
Every single cell of my body is frozen, like a piece of dead fish
and it doesn't seem to be healing.. I've been frozen for a million years
and I can't move.
Because when I stabbed myself in the foot, there was no blood
No blood at all.
My veins went wide open and the blood just stayed there.
It stayed there, shouting in my face with no blood..
No blood at all.
Now the black petrifying feeling surrounds me,
and I'm scared, scared of a free planet with no free blanket ..
and all I know right know is that
I don't wanna live here anymore
I don't wanna breath here anymore
I don't wanna think here anymore
All I want, is to run
and run
and run
and run
and run
Till my wound bleeds
and pours some life into my veins ...


Sunday, September 2


به دلايل نامعلومی مدتيه نمی تونم اون طوری كه دلم می خواد اون چيزی روكه دلم می خواد بنويسم .
اگرهم بنويسم تحريف شده س
حس بديه خودت خودتو تحريف كنی
انگار گير افتادم تو يه تور ماهيگيری و هرچی بيشتر دست و پا می زنم و تقلا می كنم تور بيشتر گره می خوره ..
بيرونو می بينم ولی راه ِ دررو ندارم .
بهتر بگم : محكوم به فنا شدم !
شايد فكر بدی نباشه تا اطلاع ثانوی برم سراغ همون دفتر ِ نارنجی و خودكار ِ بيك ام
شايدم فكر بدی باشه ..
ولی اشكالی نداره من صبورم
هرچقدر لازم باشه خودمو تحمل می كنم .
آتيش روشن می كنيم كه خاموشش كنيم ، غير از اينه ؟