Sunday, November 4

در واقع فقط داشت دور اونجا راه میرفت و اولین چیزی که راجع به هر کس میدید و توجه ش رو جلب میکرد بلند میگفت.
بر عکس ِ من
اگه منم میخواستم فکرامو بلند بگم حتما دعوا میشد
ناتاشا بود اسمش، اصلا به قیافه درب و داغونش نمیومد
وقتی پرستاره صداش کرد شنیدم
کم کم داشت خلوت میشد
از اون خرتو خری ِ دو سه ساعت پیش که من اومدم خیلی بهتر بود
میدونستم الانه که بیاد سراغ من چون هیچکی دیگه نیست که بهش گیر بده
اصلا حوصله حرف زدن نداشتم
گوشه چشمم دیدمش که داره میاد به طرف من
زل زده بودم به مامور سکیوریتی که هی پای بیسیم ش یه چیزی میگفت و از اینور میرفت اونور که باهاش چش تو چش نشم
ولی دیگه دیر بود

-"Your glasses are purple"

يواش رومو برگردوندم اونور
يه کم نگاش کردم، هيچ حالتی تو صورتش نبود. خنثی بود انگار

-"It's blue!"
"It's purple from where I see"-

يه کم ديگه تو چشاش نيگا کردم، اونم همينطوری منو نيگا می کرد
نمی دونم چرا يه حسی بهم می گفت يه مشت بزن تو دهنش

انگار ديگه هيچکی نبود تو اين دنيا که من عصبانيتم رو سرش خالی کنم

يهويی دلم براش سوخت، ته چهرش يه برق محبت بود

رومو کردم يه ور ديگه بلکه ولم کنه

"?How are you"-

گفتم
: "I'm ok". از اين بداخلاق تر نمی تونستم باشم

"Good that's a good answer"-

می خواستم بگم حالا يعنی چی مثلا؟ به من چکار داری برو ولم کن!

هيچی نگفتم

داشتم تو دلم به پرستاره فحش می دادم که سه ساعته منو کاشته

همون موقع يه نفر از در اومد تو و ناتاشا بلافاصله روشو کرد اونور و رفت به طرفش
از شرش خلاص شدم.
...
احساس میکردم دیوارا از همه ور دارن میان به طرف من
با تمام وجودم دلم میخواست از اونجا برم

-"Bane...fesh?"
-"Yes"

کوچکترین انگیزهای برای تصحیح ِ پرستاره نداشتم
خودم اون اول که اَزَم پرسید اِسمِت شکل کوتاه تری نداره با قاطعیت گفته بودم نه
ناتاشا داشت از در میرفت بیرون، خیلی هم شاکی بود
یه فحشی هم به اون یکی پرستار لاغره داد
سوز بدی از لای در میومد
یکی از مامورهای سکیوریتی پشت سرش رفت بیرون که مطمئن شه برنمیگرده
منم پشت ِ سر ِ این یکی پرستاره رفتم


1 comment:

Anonymous said...

آن روزها،در وجودش خشمی نهفته بود،خشمی که نمیدانست از کجا زاییده می شود،خسته اش می کردند،شاید هم به اندازه کافی خسته شده بود.اما در اوج این خشم کوچکترین برق نگاهی باز برش می گرداند،اما تا لبخند بزند شاید دیگر آن نگاه رنگ باخته بودو او مانده بود خیره به یک نقطه ی محو که همچنان دورتر میشد.انگار صد سال طول کشیده بود که مغزش به عضلات صورتش فرمان لبخند بدهد.