Tuesday, August 28



Finally
my mission is accomplished
summer is over..
and I did it,
I survived.

to be continued..


1 comment:

Anonymous said...

_ به خدا فکر کردم الان میام در حمومو باز می کنم می بینم یه جسد پر خون افتاده اونجا.
_ پسر زیاد فیلم نگاه می کنی ها.

دلم می لرزد از این حرف اما واقعی می خندم. بیچاره ترسیده بود، آخر روی دیوارها را نوشته بودم قبل از اینکه محو شده باشم . نوشته بودم : هیچ چیز واقعی نیست ،هیچ چیز حقیقت ندارد . چند بار نوشته بودم. شاید دچار جنون شده بودم و فقط تصویر مامان بود که توی ذهنم میامد