از سرما...
از سرما اگر نمی مردیم
از عشق می مردیم.
این دست های تو
پاسخ روز را خواهد داد
اگر گم شوند
همیشه در سایه های تابستان می مانم
بی آنکه نام کوچه های بن بست را بدانم
در انتهای کوچه یک کوه است
و چون قلب از حرکت باز ماند
و چون شکوفه فولاد شود
و میوه نشود
من ندانسته
در یک صبحگاه تابستانی
راهم را برگندمزار به دوزخ به بهشت
متوقف می کنم
به خانه ی تو می آیم.
این اردیبهشت
این فروردین
حتی سراسر تابستان ما را تسلی نیست
پس چگونه
در این کوچه های بن بست
سرازیر شدیم
در چشمان من
در گرمای مرداد ماه
در آفتاب
ساعت ها گفتگو کردیم
از سرما اگر نمی مردیم
از عشق می مردیم.
این دست های تو
پاسخ روز را خواهد داد
اگر گم شوند
همیشه در سایه های تابستان می مانم
بی آنکه نام کوچه های بن بست را بدانم
در انتهای کوچه یک کوه است
و چون قلب از حرکت باز ماند
و چون شکوفه فولاد شود
و میوه نشود
من ندانسته
در یک صبحگاه تابستانی
راهم را برگندمزار به دوزخ به بهشت
متوقف می کنم
به خانه ی تو می آیم.
این اردیبهشت
این فروردین
حتی سراسر تابستان ما را تسلی نیست
پس چگونه
در این کوچه های بن بست
سرازیر شدیم
در چشمان من
در گرمای مرداد ماه
در آفتاب
ساعت ها گفتگو کردیم
احمد رضا احمدی
ps. It's been a year and 3 days:
A photo to start with
A photo to start with
No comments:
Post a Comment